یک داستان عبرت انگیز با نام «بازی سرنوشت»

یک داستان عبرت انگیز با نام «بازی سرنوشت»

محبان خدا-به نام خدا

 

مرد ثروتمندی خداوند بر او منت نهاد. مال و سرمایه فراوانی به او داد. با زنی پاکدامن، نیکوکار و علاقه مند به خیر و نیکی ازدواج نمود. برای شوهرش بهترین زن بود اما او با ثروت و مال زیاد سخت بخیل و خودپسند نمود. خانمش با روشهای گوناگون سعی میکرد او را اصلاح و اخلاقش را درست کند ولی او خیلی لجوج، تند و انعطاف ناپذیر بود.
روزی سرسفره نشسته بود و همسرش در کناراو ظرفهای غذا و خورشت را تقدیم می نمود. و او یکی را پس از دیگری می بلعید. در این اثناء فقیری که گرسنگی سرتاسر وجودش را گرفته بود، به آرزوی لقمه ای نان که سد جوع نماید، درب خانه را کوبید. مرد پولدار برخاست تا درب را باز کند. همین که سائل را بر درب خانه ایستاده دید، سخت عصبانی شد و چشمانش قرمز شد، رگهای گردنش باد کرد و به سینه اش زد و او را به زشتی از خود راند. سپس در حالیکه او را نفرین می کرد و دشنام میداد، درب خانه را محکم بست.

زن گفت: خیر است چه اتفاقی افتاده؟!!

پاسخ داد: گدای کودن غذا را به گلویم گره کرد. چقدر از این گدای سمج و پیله بدم میاد.

زن: کاش لقمه ای نان بهش میدادی!

مرد: لقمه ای بدهم؟!! این مال من است. با زحمت فراوان، عرق جبین و آبله کف دست آن را به دست آورده ام حالا برای این گدا و آن گدا براحتی ببخشم!!؟

زن: اما شکر خدا مال و اموالت زیاد است.

مرد: چه میگویی؟ هنوز جواب میدهی؟ ساکت باش و الا تو را به خانواده ات بر میگردانم.

زن گفت: آیا بعد از این معاشرت طولانی اینگونه با من صحبت میکنی؟

مرد گفت: مثل اینکه جواب میدهی. برو بیرون طلاقت دادم.

سالیانی گذشت و روزگار عوض شد. خداوند خواست که این زن با مردی خوش اخلاق، نرم خوی و نرم دل ازدواج نماید.
با او روزهای زیبا و لذتبخشی را گذراند اما شوهر اولش حال و روز خوبی نداشت . مال و سرمایه اش همه از بین رفت. فقیر و درمانده شد. روزگار اینچنین است هیچکس برای همیشه به یک حال باقی نمی ماند.
روزی شوهر دوم با همسرش بر سرسفره نشسته بودند و از انچه خداوند به انها روزی داده بود، میل میکردند که ناگاه زنگ خانه به صدا درامد.

زن گفت: کیه؟

گفت: گدای فقیری هستم که از گرسنگی نزدیک است بمیرد.

شوهر گفت: این مرغ را بگیر و به آن فقیر بده.

زن مرغ بریان شده را برداشت و به طرف گدا برد، ناگاه دید گدا همان شوهر اولش می باشد. مرغ را به او داد و در حالی که می گریست، برگشت. وقتی شوهرش او را در این وضعیت دید، پرسید: چه چیزی تو را به گریه انداخته است؟ چه اتفاقی افتاده؟!

زن گفت: گدایی که بر درب خانه بود، شوهر اولم بود. و برای شوهرش داستان آن گدایی که شوهر اولش او را با عصبانیت رانده و طردش نموده و سبب طلاق او شده، تعریف نمود.
شوهرش گفت: از چه چیزی تعجب میکنی بخدا سوگند من همان گدایی هستم که شوهر اولت مرا از درب خانه اش راند......*/*

در این درگه که گه گه کَه کِه و کِه کَه شود ناگه
مشو غرّه به امروزت زفردایت نئی آگه

اینچنین روزگار بر یک حال برقرار نمی ماندو نعمت دنیا از بین میرود بویژه برای کسی که در دنیا حق خدا را نمی شناسد. کسیکه خداوند به او روزی عطا کرده و با دادن مال و سرمایه بر وی منت نهاده لازم است که حق خداوند را ادا نماید. زکات مالش را بپردازد و به فقیران و مسکینان و دیگر نیازمندان و خاک نشینان انفاق کند.


 

محبان خدا-منبعمنبع : www.islamidownload.ir

 

محبان خدا-www.dostan-e-khoda.lxb.ir




:: موضوعات مرتبط: روایت , ,
:: برچسب‌ها: یک داستان عبرت انگیز با نام «بازی سرنوشت» , داستان , یک داستان , عبرت , عبرت انگیز , انگیز , بازی , سرنوشت , بازی سرنوشت ,
|
امتیاز مطلب : 80
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
نویسنده : امیر حسین قلی زاده
تاریخ : چهار شنبه 4 / 1 / 1393
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: